• 2025-06-29
  • 5 بازدید
  • 0 دیدگاه
  • سلامت

روایت مسافران از تهران پس از جنگ

به گزارش سلامت نیوز به نقل از پیام ما، ساعت ۱۱ شب بود که به تهران رسیدند، دوستانشان را به…
روایت مسافران از تهران پس از جنگ

به گزارش سلامت نیوز به نقل از پیام ما، ساعت ۱۱ شب بود که به تهران رسیدند، دوستانشان را به خانه‌هایشان رساندند و وارد خیابان پاسداران شدند. چند کوچه پایین‌تر از بوستان نهم ترافیک شروع شد. مردم برای تماشا آمده بودند. با وجود تماس دوستان و اطلاع‌رسانی در مورد آنچه در این کوچه اتفاق افتاده بود مانیا باز هم شوکه شد. از دو خانه ویلایی سرکوچه تنها تلی از خاک و از ساختمان‌های چندین طبقه اطراف آن‌ها، تنها اسکلتی به جا مانده بود.

اسباب‌بازی فروشی سر کوچه دیگر آن نمای شاد همیشگی را نداشت، با وجود پاکسازی، کف خیابان پر از شیشه بود و برق می‌زد. همسرش حسین سر کوچه ماشین را پارک کرد تا ببینند چه بر سر همسایگان آمده است. مانیا مات و مبهوت به ساختمان‌ها نگاه می‌کرد. خانه‌ آنها در انتهای کوچه بود،‌ موج انفجار به شیشه‌های لابی رسیده و باعث فروریختن آنها شده بود. در تاریکی شب عکسی از ساختمان سر کوچه گرفت‌ و آن را در شبکه اجتماعی خود منتشر کرد. همان وقت یکی از آن سر دنیا پیامی برایش فرستاد که دلش را آتش زد. یکی از همان‌ها که رفته‌اند و منتظرند جان‌های عزیز دیگری هزینه بدهند تا دنیای آنها گلستان شود. تنها مانیا نبود که در برگشت به خانه شوکه شد، بسیاری پس از چند روز خروج از تهران،‌ با شهر دیگری مواجه شدند. بیش از این گروه، آنها که پیش از جنگ به دلایل مختلف به کشورهای دیگر سفر کرده بودند و در میانه جنگ با سختی فراوان خودشان را به تهران رساندند.

موج بزرگ خروج از شهر از همان روزهای اول به دل تهرانی‌ها افتاد و بسیاری را راهی شمال کرد،‌ دلیلش هم مشخص بود؛ حملات اسرائیل در نیمه‌شب،‌ حرکت پهپادها و شلیک پدافند در همه محله‌ها،‌ انواع و اقسام خبرهای ضدونقیض، انفجارهای شب اول و کشته شدن غیرنظامیان و تلفات انسانی شب‌های بعد. زندگی در مقصد هم چندان آسان نبود، شلوغی و ازدحام، صف‌های طولانی بنزین و نان و هزار مشکل دیگر. همان روزهای اول مانیا به اصرار برادرش و بی‌قراری او در آن‌سوی مرزها، به همراه همسر، خانواده و خواهرش که برای چند روزی به ایران آمده بود،‌ شمال رفت و چند روزی پس از آتش‌بس برگشت. پس از ورود به تهران خیلی زود دریافت که این شهر همان تهرانی نبود که ترک کردند،‌ محله همان محله نبود و خانه همان خانه. «از چند ساختمانی سر خیابان تنها اسکلتی بر جا مانده و پنجره‌ بسیاری دیگر از ساختمان از چارچوب خارج و شیشه‌ها شکسته بود.  شیشه‌های سقف لابی  مجتمع ما هم فروریخته و در تراس هم از موج انفجار باز شده بود.»

از آن شب ورود به تهران تا امروز مانیا همچنان در بهت است، از شهری که در آن زندگی می‌کند و از آن‌چه که پیش آمد  و از تفکر و برخورد عجیب برخی دوستان و هموطنانش. او که همیشه عادت به ارسال موسیقی برای دوستانش داشت‌، این روزها ترجیح می‌دهد کمتر در معرض شبکه‌های اجتماعی باشد و در آرامش بیشتر تا شاید هر چه زودتر بتواند همه آنچه در این دو هفته هم‌چون رعدی سیل‌آسا بارانی از اتفاقات ناگوار و غیرقابل انتظار بر سر او و هموطنانش آوار شده را  هضم کند. او البته تاکید دارد که هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد.

تهران خالی،‌ غم‌انگیز بود

گروهی از ساکنان پایتخت که پیش از جنگ سفر خارجی رفته بودند هم ‌در زمان بازگشت به خانه با شهر متفاوتی روبرو شدند، شهری خلوت و خالی که نیمه‌شب ساکنانش با صدای پهپادها و انفجارها بیدار می‌شدند. همایون بیش از یک سال است که برای کار به کشور دیگری رفته،‌ چند ماه یکبار برای دیدن همسر و دختر و باقی خانواده‌اش به ایران می‌آید. دوری از خانواده برایش حتی بدون جنگ هم سخت بود تا اینکه خبر آمد به ایران حمله شده است. اولین تصمیم او پس از شنیدن خبر رهاکردن کار بود و بازگشتن به خانه و رسیدن به خانواده. «حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد مسافران پرواز امارات به ارمنستان ایرانی‌هایی بودند که قصد بازگشت به کشور را داشتند. وقتی رسیدیم، تقریباً همه آن‌ها می‌خواستند به ترمینال مسافربری بروند و از آن‌جا به ایران بازگردند. خوشبختانه تعداد اتوبوس‌ها کافی بود، طوری‌که من توانستم برای سه چهار ساعت بعد از رسیدنم، بلیت تهیه کنم.»

همان وقت که همایون و جمع بزرگی از ایرانی‌ها وارد مرز می‌شدند. از سمت ایران گروهی از اتباع سایر کشورها در حال خروج از کشور بودند. «در مسیر بازگشت به تهران، چیزی که خیلی مشهود بود، وجود چهار پنج ایست بازرسی بود که قبلاً سابقه نداشت. مأموران بیشتر درباره اتباع بیگانه می‌پرسیدند. یک‌بار هم وسایل‌مان را باز کردند و سگی داخل ماشین شد تا تجسس کند. دلیلش را نفهمیدم.»

نرسیده به زنجان خبر رسید مناطقی در تهران بمباران شده است. همایون با دوستی تماس گرفت‌، او گفت صدای جنگنده‌ها را شنیده است. راننده به سرعتش افزود تا زودتر به تهران برسند. «در ترمینال غرب بیشتر اتوبوس‌ها خالی بودند. اتوبوس ما مسافران را در کمتر از پنج دقیقه پیاده کرد و همه در مدت کوتاهی متفرق شدند. تلاش کردم اسنپ بگیرم، قیمت‌ها بسیار بالا بود. یکی از راننده‌ها پیشنهاد داد من را به مقصد برساند. در مسیر گفت زندان اوین هم مورد حمله قرار گرفته؛ این خبر برایم بسیار شوکه‌کننده بود.»

در تهران جدیدی که همایون واردش شد خبری از ترافیک نبود مسیر میدان آزادی تا یکی از مناطق شرقی تهران را در 20 دقیقه پیمودند. «بیش از ۵۰ درصد مغازه‌ها تعطیل بودند. چراغ‌ها روشن بود، ولی واضح بود که مغازه‌ها از صبح بسته‌اتد. روزی که تهران را ترک کردم،‌ شهر پر از همهمه و ازدحام ساکنانش بود، وقتی دوباره برگشتم نیمه‌فعال یا از وضعیت عادی خارج شده بود.»

در خانه را همسر همایون که بعد از چند روز ماندن در سمنان به تهران برگشته بود باز کرد. هر دو پس از سر کردن چند روز پراضطراب و دلنگرانی به هم رسیدند. « بیش از ۴۰ ساعت در اتوبوس و هواپیما بودم تا به خانه برسم،‌ همین باعث شد ساعتی پس از ورود، از زور خستگی بیهوش شوم. روز بعد که برای زدن بنزین رفتم، دیدم که در قسمت شمالی سیدخندان نیروهای امنیتی مستقر هستند. آنها از مردم می‌خواستند توقف نکنند. شب قبل شمال سیدخندان به شدت بمباران شده و یکی از کوچه‌ها را کاملاً بسته بودند. در حوالی شریعتی هم ترافیک سنگینی وجود داشت که به نظر می‌رسید برای جلوگیری از فیلم‌برداری یا تجمع مردم در محل بمباران ایجاد شده است.»

می‌خواستم ایران باشم از هر راهی

وحید در میانه سفر قرقیزستان بود که خبر جنگ را از یکی از همسفرانش شنید. «برای من، آن لحظه‌ها با حس عمیق استیصال همراه بود. خبر آن‌قدر بزرگ و سهمگین بود که نمی‌دانستم چه کنم. واکنش منطقی‌ام را از دست داده بودم. همیشه فکر می‌کنی جنگ از تو دور است، ولی ناگهان می‌بینی وسط همان چیزی هستی که همیشه از دور نگاهش می‌کردی. نمی‌دانستم باید چطور بحران را مدیریت کنم، فقط یک چیز در ذهنم بود؛ اینکه هرچه زودتر به ایران برگردم.»

بین خواست برگشتن به ایران و اجرایی شدن این تصمیم در شرایط جنگلی فاصله بزرگی وجود داشت. «همه پروازها لغو و آسمان ایران بسته شده بود. راه‌های مختلفی را بررسی می‌کردیم تا خودمان را در کوتاه‌ترین زمان ممکن به ایران برسانیم. پروازهای مختلف و مرزهای زمینی را چک کردیم و با افراد مختلف تماس ‌گرفتیم. جنگ که شروع شد، قرقیزستان بودم و باید راهی پیدا می‌کردم که زمینی خودم را به ایران برسانم. گاهی به راه‌حل‌های تخیلی فکر می‌کردم؛ مثل اینکه خودم را به امارات برسانم و از آن‌جا با لنج ایران بیایم. یا مثلاً از تاجیکستان وارد ترکمنستان شده و از آن‌جا وارد خراسان شمالی شوم. می‌دانستم این گزینه اصلا شدنی نیست چون ترکمنستان ویزا نمی‌دهد. درنهایت، تصمیم گرفتیم از طریق ترکیه اقدام کنیم و بعد از دو سه روز، موفق شدیم به استانبول برسیم.»

آن روزها بسیاری از پروازها مسیرشان را تغییر داده بودند و ساعت‌های پرواز هم مدام جابجا می‌شد چون باید ایران را دور می‌زدند. بالاخره وحید و دوستش عماد توانستند به استانبول برسند. «از استانبول با اتوبوس حدود ۲۷ ساعت در راه بودیم تا به وان برسیم. از آن‌جا هم به مرز رازی رفتیم تا وارد ایران شویم. آن روز فقط چهار نفر در حال ورود به ایران بودند که من و عماد دو نفر از این چهار نفر بودیم. در مقابل، جمعیت بزرگی در حال خروج از کشور بود. بسیاری از سفیران و کارکنان سفارت‌ها که نتوانسته بودند هوایی خارج شوند، حالا از مرز رازی خارج می‌شدند. ون‌های سفید یکی پس از دیگری می‌آمدند و کارکنان سفارت‌ها، مخصوصاً سفارت‌های آفریقایی، را سوار می‌کردند.»

در کنار سفرایی که در حال خروج بودند او ایرانی‌های زیادی را هم دید که در حال ترک کشور بودند. «برخی از آنها انگار با عجله وسایل را آماده کرده و با یک یا دو کوله‌پشتی کوچک آمده بودند، این گروه از ایرانی ها دنبال وسیله‌ای می‌گشتند تا خودشان را به وان برسانند.»

اولین شوک پس از ورود یه ایران برای وحید و عماد، شوک قیمت‌ها بود. «قیمت تاکسی‌ها از مرز به خوی یا تبریز چند برابر شده بود. راننده‌ها می‌گفتند به خاطر کمبود بنزین و نبود تقاضای همیشگی، حالا که این حجم از رفت‌وآمد ایجاد شده، می‌خواهند درآمدی کسب کنند. ما در نهایت خودمان را به تبریز رساندیم و از آن‌جا با اتوبوس به کرج آمدیم. چیزی حدود سه روز درگیر بودیم تا به خانه برسیم.»

حسی که برای وحید در لحظه ورود وجود داشت، با آن‌چه اطرافیانش که در تهران و کرج تجربه می‌کردند، متفاوت بود.«آن‌ها بمباران‌ها را از نزدیک حس و ناامنی را با گوشت و پوست لمس کرده بودند. اما من که در خارج از کشور بودم، درکی از آن نداشتم.»

همان شب وحید با صدای پدافند و انفجار بیدار شد. روز بعد میدان سپاه کرج را زدند، شب بعد باز صدای انفجار بود و پهپاد. «کرج نسبت به تهران تغییرات کمتری داشته. مغازه‌ها و کافه‌ها باز و شلوغند. با این حال می‌توان تغییر در زندگی مردم را باز هم دید. تردد ما در شهر نسبت به قبل بسیار کاهش یافته‌، به دوستان‌مان در سایر مناطق سر نمی‌زنیم و همه نگران از اینکه چه خواهد شد.»

 آخرالزمان در تهران

مهدی به همراه همسرش زهرا و چند نفر از دوستانش سفری به گرجستان داشتند. مدت‌ها بود که می‌خواستند این سفر را بروند و بالاخره در روزهای آخر خرداد همه‌چیز جور شد و رفتند.  روز اول همه‌چیز خوب بود. روز دوم برنامه پیاده‌روی‌شان آغاز شد و  حوالی غروب به اقامتگاهشان رسیدند. طبیعت در غایت زیبایی بود و میزبان همه‌چیز را برایشان مهیا کرده بود. به نظر می‌رسید هیچ مشکلی وجود ندارد. «ساعت ۵ صبح با صدای دوستان‌مان در اتاق کناری بیدار شدیم. گفتند جنگ شده. شوکه شدیم، به خانواده‌مان،‌ به خانه‌مان،‌ به وضعیت جدیدمان فکر می‌کردیم.»

با شروع جنگ تماس خانواده هم شروع شد که از آنها می‌خواستند سفرشان را طولانی‌تر کنند. «از همان لحظه شنیدن خبر هزینه‌هایمان را به شدت کاهش دادیم. با وجود اینکه بسیاری از دوستان‌مان گفتند می‌توانند برایمان مبلغی واریز کنند گزینه مختلف برای بازگشت را در نظر گرفتیم.» این گروه 12 نفره در نهایت از گرجستان به سمت ایروان و بعد از یک شب از آنجا به تهران آمدند. «در مجموع حدود ۲ روز و نیم طول کشید از گرجستان به خانه‌مان در تهران برسیم. مرز شلوغ بود،‌ گروهی در حال رفتن و گروه دیگری در حال بازگشتن.»

تهران برای مهدی،‌ زهرا همسرش و سایر دوستانش در لحظه ورود غریبه بود. «شهر وضعیت آخرالزمانی داشت. خیابان‌ها به شکل بی‌سابقه‌ای خلوت بود. به خانه که رسیدیم متوجه شدیم که آسانسور خاموش است و همه از ساختمان رفته‌اند.»

حوالی غروب صدای انفجار و پدافند آمد،‌ مهدی و همسرش گوش‌شان به این صدا آشنا نبود، از پنجره به بیرون نگاه کردند. نور رستوران روبروی خانه نشان می‌داد که آنها تعطیل نکرده‌اند. «دیدن این نور از پنجره به ما این امید را می‌داد که شهر هنوز زنده است. کسانی مانند ما حضور دارند در تهران. تهرانی که خانه ماست.»

منبع خبر

بیا تو صدا