• 2025-02-10
  • 3 بازدید
  • 0 دیدگاه
  • شعر

اشعار بیژن الهی ( مجموعه اشعار کوتاه و بلند بیژن الهی )

اشعار بیژن الهی را در متن‌ها قرار داده‌ایم. بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴ در چهار راه حسن‌آباد، تهران زاده شد.…
اشعار بیژن الهی ( مجموعه اشعار کوتاه و بلند بیژن الهی )

اشعار بیژن الهی را در متن‌ها قرار داده‌ایم. بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴ در چهار راه حسن‌آباد، تهران زاده شد. او «تنها فرزند خانواده‌ای متمول بود، که از پدری شیرازی و مادری تبریزی، در تهران زاده شد. دوره اول متوسطه را در «دبیرستان البرز» گذرانید. بعد از نقل مکان از خیابان استخر به منزل دیگری در خیابان شیرکوه زعفرانیه، به «دبیرستان شاپور» در محله تجریش رفت و در آنجا در رشته ریاضی تحصیل کرد. در سال‌های نوجوانی، ذوقی در نقاشی نشان داد و با شرکت در انجمن‌های هنری، نقاشی را پی گرفت.

اشعار بیژن الهی

اشعار زیبای بیژن الهی

آه، چرا باید

من تو را شگفت بدانم

در این جریان

که از شگفت بودن همه چیزی

عادی می‌نماید؟

و گرنه تو عادی‌ترین موسمی

که می‌باید به چار موسم افزود .

و چشمان تو،

راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.

اینک خزان‌های درپی

از هم برگ‌های جوان می‌خواهند!

می‌توانستیم توانستن را به برگ‌ها بیاموزیم

تا افتادن نیز توانستن باشد.

من کنار کره‌یی

که سراسر آن دریاست

به خواب رفته‌ام

در خطوط سرگردان دست تو

این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.

ماهیان خاکستری،

ماهیان زاغ دیوانه،

ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.

اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،

من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته ست.

در سر من

– آن جا که جواهر، تب را

بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند –

ماه با فشار رگبار

به آخرین برج می‌غلتد

آدم‌های بهاری.

چه می‌کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟

چه می‌کنید با پروانه‌یی که به آب افتد؟

از سر هر انگشت

پروانه‌یی پریده ست.

پروانه‌ی کدام انگشت تشنه بود؟

پروانه‌ی کدام انگشت به آب می‌میرد؟

من بارها اندیشیده‌ام

من خزان و برف را پیاده پیموده‌ام

پیشانی بر پای بهار سوده‌ام

که معیار شما نیست.

آدم‌های بهاری.

برگ خشک که از خود راندید

شاید عزیزترین برگ فصل باشد

بر این آب سپید

شاید آخرین امید پروانه باشد.

و بهار همه‌ی فصل‌های من بودی

تو بهار همه‌ی دفترچه‌هایی که

چیزی درشان ننوشتم.

بگذار پاسخ دهم

هم‌چنان که دوستانه می‌گریم.

هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم.

بگذار تا با رنگ‌های تن‌ات

دوست بدارم‌ات:

عریان شو زیر آبشارهای خورشید

حتا انگشترت را

در صدای آن‌ها پرتاب کن

که می‌خواهند به ما

چیزی را جز این که هست

بباورانند.

تو را با رنگ گل‌های به

با رنگ‌های بلوط

تو را دوست خواهم داشت.

بنفشِ تند از آن زنبق‌هاست.

مطلب مشابه: رباعیات سعدی (رباعی های شاهکار از استاد سخن)

اشعار زیبای بیژن الهی

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟

سم‌هاشان را بر برف نخواهی شمرد

که از این همه خون‌های ناشناس

قلیل‌تر است

خون‌هایی که در نسیم

دست تو را نیز آغشته است.

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟

نه.

تو هرگز نخواهی پذیرفت:

شکارچیان رفته

بیرحمانه شادی آورده‌اند

زمانی که تو هنوز در جنگلی

زمانی که تو میزایی و برفراز خود

آسمان شسته را

آهسته تر از درد به یاد می‌آری.

کلیدی در جوی خون افتاد

اینک دو درخت

از عمق سایه به آیین آینه می‌گروند

و کتاب آینه

از میان دو درخت

در سایه می‌چکد

و جوی خون خشکید

و کلید بخار شد

من

در بیراهه ها می‌رفتم

از میان گروهان پرنده که بال‌های شان

را

بر درختان عَرعَر کوبیده بودند

در بازوانم

موجی سرخ می‌رویید

و لرزش کلیدی را در اشک‌هایم حس می‌کردم

من آمده‌ام

تا به جای پنجه‌های مرده‌ی پاییز

پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذیرم.

من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز

تا تو را با پیشانیت بخاهم

که بلندتر از رگبار است.

می‌خواهم دوباره بیآغازم

این بهاری را که خواهی نخواهی

خون مرا در راه ها می‌دواند

و به دل‌ها می‌برد.

این بهاری که

چه عاشقانه است.

و من در برابر همه‌ی دست‌هایش که گشوده است

ناگزیر به پاسخم

عکس نوشته اشعار بیژن الهی

تنها یک­‌بار می‌­توانست

در آغوش‌اش کِشَد

و می­‌دانست آن‌گاه چون بهمنی فرو می­‌ریزد

و می­‌خواست به آغوش‌ام پناه آورد؛

نام‌اش برف بود

تن‌­اش برفی

قلب‌اش از برف

و تپش‌اش صدای چکیدن برف

بر بام‌های کاه‌­گلی،

و من او را

چون شاخه­‌ای که زیر بهمن شکسته باشد

دوست می­‌داشتم

در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.

و بهنگام روز، همین امروز،

صدای افتادن میوه‌های رسیده را

بر زمین سرد، می‌شنوم.

اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را

از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند

سوزن، می‌درخشد و

کج شده ست!

در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی تابوتی بی‌سرپوش

روانه‌ایم و روان بودیم

و سایه گلی، ناف مرده را

پوشانده‌ست.

عکس نوشته اشعار بیژن الهی

به تصویر درختی

که در حوض

زیر یخ زندانی‌ست،

چه بگویم؟

من تنها سقف مطمئنم را

پنداشته بودم خورشید است

که چتر سرگیج‌هام را

– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها

از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –

در حریق باز می‌کند؛

اما بر خورشید هم

برف نشست.

چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها

که کالاشان جز آب نیست

– آبی که می‌خواست باران باشد –

و بادبان‌هایشان را

خدای تمام خداحافظی‌ها

با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –

خیش‌ها

_ببین!_

شیار آزادی می‌کنند

در آن غروب که سربازان دل

همه سوراخ گشته‌اند.

آزادی: من این عید سروهای ناز را

همه روزه تازه تر می‌یابم

در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه

و از آسمان خدا آبی‌تر است.

آزادی : ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند

تا همچنان که هفته

در قلب تو

به پایان می‌رسد،

دریا را چون شمعدانی هزار شاخه برداری

آزادی

که از حروف جداجدا آفریده شده است.

دو فرهاد، پس از مه،

یکی انتحار کرد و یکی گریست

در بامداد فلج

که حرکت صندلی چرخدار

صدای خروس بود،

و ماهیان حوض

از فرط اندوه

به روی آب آمدند.

دو فرهاد

هر یک با دلی

چون عطر آب، حجیم

لیک تنها با یک تیشه.

شعرهای بسیار زیبا از استاد بیژن الهی

زیر چراغ

– ببین ! –

آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد

که چشمان بی‌بی و سرباز

فرار شن را از روی نان توجیه می‌کند.

روز چندان طولانی بود

که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت

تا شاپرکان را بدان فریب دهد.

همچنان که این پاییز فضایی

– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته‌اند –

زیر پرچمِ پوستش

که تمامی رنگ‌هایش را بهار سپید کرده بود،

حس می‌کرد.

همه‌ی آسمانِ روز

با فقری زیبا همچون کف یک دست

مرا تاجگزاری کرده ست؛

چرا که بر دردی شاهی کردم

که از آن

جز پاره‌ای خرد

نمی‌شناختم.

دردی آمیخته با پروازی بی‌بال

که می‌خواست به القابِ ناملفوظ چهار صد ملکه‌ی روستایی

که مرصع به خون بودند

مهتاب را به ماه بیاموزد.

تردید یک ستاره

در شبی که با برف مست می‌کند.

دردی که شما

از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس تر بود.

تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،

یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،

دو مو را بر بدن راست کرده بود؛

دو رود شور بر شانه‌های لخت تو

که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.

ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست

تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.

مطلب مشابه: اشعار محمد علی بهمنی { اشعار کوتاه، احساسی، غزل و بلند از این شاعر مرحوم }

شعرهای بسیار زیبا از استاد بیژن الهی

یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت

– ای مرد ! –

آبستن شدند؛

چرا که بی شک وصیت نامه‌ی تو پر از دانه بود.

چاه‌های شرقی در چشمان تو

– ای مرد ! –

به آب رسید؛

چراکه برف، قو را که از افق گردن می‌کشید

تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛

با دو دست بارور

که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،

فتح کردی.

و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن

تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.

آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست

برای نوحی، به شکل پیریی من

که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .

در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،

تو می‌تازی

هم تاخت اسبانی

که فرمان رهایی‌شان

چون فرمان اسارتشان

نوشته نیامده.

منبع خبر