- 2025-01-11
- 3 بازدید
- 0 دیدگاه
- شعر
قطعات سعدی (قطعات شاهکار استاد سخن زبان فارسی سعدی بزرگ)
قطعات سعدی را در سایت ادبی متن ها قرار دادهایم. قطعات سعدی به نوعی فلسفه زندگی را نیز در خود دارند. او با بیان نکات اخلاقی و اجتماعی، به خوانندگان یادآوری میکند که چگونه باید در زندگی عمل کنند و به چه ارزشهایی پایبند باشند.
قطعههای شاهکار سعدی
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند
گناه تست و من استادهام به استغفار
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار
که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری
تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان
هر که بینی دم صاحبنظری میزندش
آستینم زد و از هوش برفتم در حال
راست گفتند که دیوانه پری میزندش
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
که هرچه مینگرم شاهدست در نظرم
دو چشم در سر هر کس نهادهاند ولی
تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم
شبی خواهم که پنهانت بگویم
نهان از آشنایان و غریبان
چنان در خود کشم چوگان زلفت
کزو غافل بود گوی گریبان
ولیکن هر گناهی را جزاییست
گناه عشق را جور رقیبان
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگی
که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن
تو بت! ز سنگ نهای بل ز سنگ سختتری
که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن!
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی به خون خود خوردن؟
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک
ز من مپرس که دارم کمند در گردن
چند گویی که مهر ازو بردار
خویشتن را به صبر ده تسکین
کهربا را بگوی تا نبرد
چه کند کاه پارهای مسکین؟
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید
که هست در بر سیمین چون صنوبر او
گلیم بین که در آن بر، چه عیش میراند
سیه گلیمی من بین که دورم از بر او
مطلب مشابه: غزلیات سعدی / 40 شعر غزل از استاد سخن سعدی بزرگ
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم به قید محبت اسیر تو
انعام کن به گوشهٔ چشم ارادتی
تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو
وه که چه آزار بود من از مهر تو
لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی
سر چو برآورد صبح بپوشد گناه
روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی
عکس نوشته اشعار سعدی
مَتیٰ حَلَلْتَ بِشیراز یا نَسیمَ الصُّبْح
خُذِ الْکِتابَ وَ بَلِّغْ سَلامیَ الْأَحْباب
اگر چه صبرِ من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت، چو صبرِ ماهی از آب
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنش بخواهم دوخت
کاین چنینم خدای وعده نکرد
که مرا در بهشت باید سوخت
گفتم چه کردهام که نگاهم نمیکنی؟
وآن دوستی که داشتی اول چرا کم است؟
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی
سودای سور میپزی و جای ماتم است
آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست
خوب را گو پلاس در بر کن
که همان لعبت نگارینست
زشت را گو هزار حله بپوش
که همان مردهشوی پارینست
در قطرهٔ باران بهاری چه توان گفت؟
در نافهٔ آهوی تتاری چه توان گفت؟
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد
من بگویم ندیدهام دهنی
کز دهان تو تنگتر باشد
تنگتر زین دهان فراخ ولیک
نه همه تنگها شکر باشد
اشعار سعدی در قالب قطعه
کوه عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی بهیست مشکآلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت
بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت
جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت
چندان که جفا خواهی میکن که نمیگردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
مطلب مشابه: رباعیات سعدی (رباعی های شاهکار از استاد سخن)
ای که رحمت مینیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گویم که دلبند است و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت
حسن اندامت نمیگویم به شرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمن است
رحمتی کن بر گدای خرمنت
ماهرویا! مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامُنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در آهنت
گفتم «از جورت بریزم خون خویش»
گفت «خون خویشتن در گردنت»
گفتم «آتش درزنم آفاق را»
گفت سعدی درنگیرد با منت
ارسال دیدگاه