وقتی جنگ ما را به دل قصه فیلم‌ها و سریال‌هایی پرت می‌کند که با آن‌ها زیست کردیم | به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم*

صدف فاطمی | «جنگ که آغاز می‌شود مردان حسرت سیگارهای نکشیده را می‌خورند، زنان حسرت عشق‌های نچشیده را… جنگ آغاز…
وقتی جنگ ما را به دل قصه فیلم‌ها و سریال‌هایی پرت می‌کند که با آن‌ها زیست کردیم | به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم*

صدف فاطمی | «جنگ که آغاز می‌شود مردان حسرت سیگارهای نکشیده را می‌خورند، زنان حسرت عشق‌های نچشیده را… جنگ آغاز حسرت است!» و ما از سحرگاه روز جمعه ۲۳ خرداد ماه ۱۴۰۴ وارد این قصه‌ی تلخ شدیم و تا لحظه‌ای که این یادداشت دارد نوشته می‌شود، حسرت آن زندگی معمولی قبلی و خیل چیزهای معمولی‌تر به دل‌مان مانده. مثل هر اتفاق ناگهانی، تمام تصاویر اولیه و فهم‌مان از آن‌چه به سرمان آمده، گنگ بود و مبهم. خیلی‌هامان حتی نمی‌دانستیم فرار تصمیم درست‌تری‌ست یا قرار. چند ساعت بعد خیلی‌ها زار و زندگی‌شان را ول کردند و از تهران راهی جای دیگری شدند. عده‌ای هم ماندند؛ با این فکر که اینجا خانه‌ی من است. آدم مگر خانه‌ش را می‌تواند ول کند و برود؟

برای آن‌هایی که رفتند، شروع جنگ آغاز زندگی جدیدی بود. رفتن به جایی خارج از تهران، این بار نه برای تفریح. خوانشِ این رفتن چیزی جز فرار از جنگ نبود. هر چقدر کلنجار بروی با کلمات، نمی‌شود اسم دیگری برایش پیدا کرد. حالا اعضای خانواده، فامیل، دوستان و هر جمع دیگری که شاید به سختی در طول سال بشود گرد هم آوردشان، در مصیبت هم‌سنگر شده‌ بودند. همه با هم خانه‌ی فامیلی، دوستی، ویلایی چیزی را پناهگاه‌ کرده و زیر سقفش کنار هم قرار گرفته بودند. مثل سریال «وضعیت سفید». انگار تاریخ تکرار می‌شود. قصه‌ی «وضعیت سفید» که راوی بمباران زمستان ۱۳۶۶ بود، حالا ۳۸سال بعد با همان میزانسن ضبط می‌شد. سر نخِ ماجرا یک چیز بود. همه در دلِ جنگ به «زندگی» چنگ می‌زدند. چند روز بعد از شروع جنگ، روایت‌ها از این پناهگاه‌های خانوادگی و جمعی و دوستانه سرازیر شد در شبکه‌های اجتماعی. یکی نوشته بود «ما اگر از جنگ اسرائیل و ایران نمیریم، حتما از جنگ داخلی این روزها که در خانواده و فامیل راه افتاده خواهیم مُرد.» که قصه‌ی فیلم‌ها و سریال‌ها خیلی‌ وقت‌ها بازگوکننده همان چیزی‌ست که در زندگی‌های واقعی رخ می‌دهد. روزی که حمید نعمت‌الله تصمیم گرفت «وضعیت سفید» را بسازد، احتمالا هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که سال‌ها بعد، داستان سریالش را عده‌ای از هم‌وطنانش یک بار دیگر زندگی کنند. قهرمان قصه‌ی نعمت‌الله، پسر نوجوانی به نامِ امیر با بازی یونس غزالی‌ست. در بلبشوی جنگ که این جمعِ ناسازگار به ناچار در باغِ مادربزرگ‌ دور هم جمع شده‌اند، این امیر است که دارد نخ را به نخ گره می‌زند تا مبادا بندی پاره شود که بهایش خونِ کسی باشد. آدم‌هایی که در «وضعیت سفید» می‌بینیم با این که روی کاغذ همگی «هم‌خون» هستند اما دنیای‌شان فرسنگ‌ها با هم فاصله دارد و این فاصله شکاف شدیدی بین‌شان انداخته که اگر جنگ نبود، زیر یک سقف قرار نمی‌گرفتند. حکایت جنگ اما چیز دیگری‌ست. اختلاف نظر و دیدگاه نمی‌شناسد. و امیر بهتر از هر کس دیگری این فاصله‌ها را کوتاه می‌کند. فارغ از هر چیزی، بر مدار محافظت و مراقبت از اعضای فامیل پیش می‌رود و حسابِ اختلاف‌ها را از مصیبتِ جنگ جدا کرده است. مو به موی همین داستان، این روزها در شبکه‌های اجتماعی پُر شده؛ روایت‌هایی از اختلاف‌ نظرها و بگیر و بکش‌های خانوادگی و فامیل‌هایی که جنگ آن‌ها را زیر یک سقف نشانده؛ امیرهای قصه‌ی جنگ ۱۴۰۴ چه کسانی هستند؟

امیر در سریال «وضعیت سفید» عاشق می‌شود. عاشق دختری به نامِ شیرین با بازی مونا احمدی. عشقی از جنس نوجوانی؛ همان اندازه بی‌پروا، پُر از رویا، پاک، زلال، معصوم… اما عشق در جنگ یک جنسِ دیگری‌ دارد. بمباران است. هیچ معلوم نیست عُمر این عشق چقدر قد بدهد. می‌گویند آدم‌هایی که در جنگ عاشق شده‌اند، قدر یکدیگر را بیشتر می‌دانند چرا که با هر صدا، هر رگبار و هر موشک، هزار بار از ترس از دست دادن، مُرده‌اند. و وقتی خطر می‌گذرد، باز رویای‌شان را پُررنگ کرده و لابد در دل‌شان گفته‌اند «به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم.»

مثل آن سکانس ماندگار فیلمِ «بمب، یک عاشقانه»، ساخته‌ی پیمان معادی که آن پسربچه‌ی عاشق به اندازه عقل کودکی‌اش، در نماز جماعت مدرسه دعا می‌کرد صدام یزید غاصب یک بار دیگر بمب بزند تا آژیرها به صدا در بیایند و همه سرازیر شوند سمت پناهگاه و او بتواند برای دقایقی دختر همسایه را ببنید. یا ایرج و میترا با بازی پیمان معادی و لیلا حاتمی که سه سال در طلاق عاطفی سر می‌کردند و درست در نقطه‌ای که زیر بمباران دارند یکدیگر را از دست می‌دهند، می‌فهمند عشق‌شان چه عمقی داشته و چقدر در طول این سال‌ها در سطح نگاهش کرده بودند. شاید سال‌ها بعد کسی هم قصه‌ای از عشق‌های احتمالی که این روزها دارد پا می‌گیرد فیلمی بسازد. سکانس‌هایی که راوی ترس‌ها و لرزش‌های دستانی باشد که این روزها زیر بار فشار حملات اسرائیل و آمریکا وقت و بی‌وقت می‌لرزد. و کسی چه می‌داند. شاید میانه‌ی همین عشق و عاشقی‌ها، امیدی زنده بماند که بالاخره این نیز می‌گذرد.

سینمای جنگ در ایران قوت زیادی دارد. «آژانس شیشه‌ای»، «بوی پیراهن یوسف»، «از کرخه تا راین»، «لیلی با من است»، «روز سوم»، «تنگه ابوقریب»، «ویلایی‌ها»، «۲۳نفر»، «دسته دختران» و خیلی‌های دیگری که هر کدام راوی شهامت و شجاعت زنان و مردانی هستند که برای حفظ خاک ایران هر کدام به سهم خودشان تمام قد ایستاده‌اند.

حالا ایران یک بار دیگر رنگ جنگ به خود دیده. شکل و شمایلش با جنگ آن سال‌ها فرق می‌کند اما جنگ، جنگ است دیگر. ما میانه‌ی بمب و موشک‌های شبانه و صداهای عجیب پهباد و پدافندیم. تمرینش می‌کنیم دیگر. در عجیب‌ترین و تلخ‌ترین جای تاریخ ایستاده‌ایم. شبیه هیچ چیز دیگری نیست. اضطراب، دلهره، بلاتکلیفی، ترس، غم، اندوه، دلتنگی و بغض همزمان با هم در وجودمان می‌جوشد. خواب به چشمِ تَرمان نمی‌آید. ترس‌مان این است که مبادا عُمر جنگ به درازا بکشد و به این صداها عادت کنیم. مگر می‌شود آدم به صدای بمب و موشک عادت کند؟

*تیتر برگرفته از شعر احمد شاملو

منبع خبر

بیا تو صدا