- 2024-12-04
- 4 بازدید
- 0 دیدگاه
- شعر
اشعار کوتاه رودکی (تک بیتی و دوبیتی های خواندنی از رودکی)
اشعار کوتاه رودکی را در این بخش از متنها برای شما دوستان قرار دادهایم. ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم متخلص به رودَکی و مشهور به استاد شاعران (۲۴۴ – ۳۲۹ هجری قمری) نخستین شاعر سرشناس پارسیسرای ایرانی در دورهٔ سامانی در سدهٔ چهارم هجری قمری و استاد شاعران این سده در ایران است.
اشعار کوتاه و شاهکار رودکی
ای طرفهٔ خوبان من، ای شهرهٔ ری
لب را به سپید رگ بکن پاک از می
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
در رهگذر باد چراغی که تو راست
ترسم که بمیرد از فراغی که تو راست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تو راست!
شعرهای زیبای رودکی
با آن که دلم از غم هجرت خون است
شادی به غم توام ز غم افزون است
اندیشه کنم هر شب و گویم «یا رب!
هجرانش چنین است، وصالش چون است؟»
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خون ست
لیلی صفتان ز حال ما بیخبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست
مطلب مشابه: اشعار رودکی با مجموعه 100 شعر عاشقانه شامل رباعیات، قصاید، مثنوی و …
دل خسته و بستهٔ مسلسل موییست
خون گشته و کشتهٔ بت هندوییست
سودی ندهد نصیحتت، ای واعظ
ای خانهخراب طرفه یک پهلوییست
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دلِ نرم نداشت
اندر عجبم ز جانستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک
بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که تو را نبینم آن روز مباد
زلفش بکشی شب دراز اندازد
ور بگشایی چنگل باز اندازد
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
دامن دامن مشک طراز اندازد
چون روز علم زند به نامت ماند
چون یک شبه شد ماه به جامت ماند
تقدیر به عزم تیز گامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ور جان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
ترسنده، ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر
بیدستانیست این ریاض به دو در
بیهوده ممان که باغبانت به قفاست
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
چون کشته ببینیام، دو لب گشته فراز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشین و میگوی بناز:
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم که مراست، کوه قاف است، نه غم
آن دل که تو راست، سنگ خاراست، نه دل
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
رباعی های رودکی
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهٔ غمان کرد دلم
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان
از گریهٔ خونین مژهام شد مرجان
القصه که: از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
ای از گل سرخ، رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو
گلرنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو
وی گریهٔ طفل بیگناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه از غم تو!
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دایره درباخت کجه
هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه
رخسارهٔ او پرده عشاق درید
با آن که نهفته دارد اندر پرده
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
چون کار دلم ز زلف او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
تک بیتیهای رودکی
گرچه بشتر را عطا باران بود
مر ترا زر و گهر باشد عطا
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکر پا
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
چنان که اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بیخبرا
جز به مادندر نماند این جهان گربهروی
با پسندر کینه دارد همچو بادختندرا
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
درنگ آسا سپهر آرا بیاید
کیاخن در رباید گرد نان را
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
هر آنچه مدح تو گویم درست باشد و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیلا
گیهان ما به خواجهٔ عدنانی
عدنست و کار ما همه بانداما
اگرت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش باش چندینا
مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)
همی بایدت رفت و راه دورست
به سغده دار یکسر شغل راها
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید ودیگر بود به سان سراب
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ خانه بتبک فاخته گون آب
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟
جغد که با باز و پلنگان پرد
بشکندش پر و بال و گردد لت لت
تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته
تار تار پود پود اندر فلات آن فوات
بر روی پزشک زن، میندیش
چون بود درست بیسیارت
آی از آن چون چراغ پیشانی
آی از آن زلفک شکست و مکست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخایی برغست
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست
همه نیوشهٔ خواجه به نیکویی و به صلحست
همه نیوشهٔ نادان به جنگ و فتنه و غوغاست
هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمهات خلق را کاتوره خاست
شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخشتر از فرسنافه است
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بنیادست
خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشانست
بهارچین کن ازان روی بزم خانهٔ خویش
اگرچه خانهٔ تو نوبهار برهمنست
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ جامه به نیک فاخته گونست
با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
ارسال دیدگاه